سفرنامه کوچ اصفهان: جای خالی
به گزارش باتسک، این اثر را یک شرکت کننده برای هزارویک سفر ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.
معلوم نشد آخر مجبورمان نموده بودند یا نه. نوجوان بودم. یادم است عمه ام زنگ زد و گفته بود: بریم شمال. چند روز ویلای ما کوچصفهان، چند روز هم بریم انزلی ویلای شما.
پدرم گوشی را که گذاشت، مثل بچه ها گفت: من که نمیام.
مادرم آغاز کرد که: برادر و خواهرهای خودتن، نیای می گن به خاطر ویلای انزلی نیومدن که ما رو نبرن اونجا.
فردا در راه کوچصفهان بودیم. از کودکی آنقدر مسیر قزوین-رشت را رفته بودیم که هربار سعی می کردم قسمتی از مسیر را بخوابم و وقتی بیدار می شوم بابت گیج و گنگ بودن از خواب، مسیر برایم تازه باشد.
امام زاده هاشم ایستادیم که راننده ها استراحت نمایند. عموی بزرگم، مادر خرج بود. پیاده شد و رفت داخل سوپرمارکت و چند لحظه بعد با یک بسته پفک نمکی طوری بیرون آمد که گویی شیر شکار نموده است. پنج ماشین و یک پفک نمکی. عجب سفری.
پدرم سر تکان می داد. ما از خنده کبود شده بودیم. از اینکه می دانستم قرار نیست اصلا خوش بگذرد، داشت خوش می گذشت.
سوار ماشین شدیم و رفتیم. به کوچصفهان رسیدیم و هرکس مشغول کاری شد. من همواره در این جمع ها دنبال شوهرعمه ام بودم. قلیان می کشید و بسیار شوخ و البته بددهن بود. همواره خاطره های جالبی برای تعریف داشت. ترکیبی از یک شاعر و جادوگر بود.
به هرحال، قلیان خونسار که می افتاد زیر دستش، پادشاهی می کرد. با خاطره ها و چرندیات شوهر عمه عصر را شب کردیم و شب هم شام را که خوردیم، پسرعموها برنامه داشتند. دم و دستگاهی با خود آورده بودند که وصل کردند به تلویزیون تا فیلم پخش نمایند؛ البته پخش خصوصی!
اما هیچوقت هیچ چیز طبق برنامه پیش نمی رود. عمویم آمد و نشست، گفت: منم می خوام ببینم. نه که نمی توان گفت. نشست و آغاز شد و داشتیم می دیدیم که عموجان همه را بیرون کرد و گفت: خوبیت نداره و خودش نشست به تماشا.
شب به صبح رسید. پسرعموها و پسرعمه ها صبحانه را خوردند و رفتند بیرون. من خواب بودم. دیر بیدار شدم. تا دیروقت منتظر شدم. حوصله ام سر رفت، تنها رفتم که از طبیعت کوچصفهان لذت ببرم، همان اول کار، دستم بند کرد به گیاهی به نام گزنه.
معلوم نیست چه خصومتی با آدم دارد. پوستم آغاز کرد به سوختن و خاریدن. برگشتم و سوئیچ ماشین را گرفتم که در ماشین بنشینم. از اینجا به بعد هرچه فکر می کنم، هیچ چیز بر حسب منطق پیش نرفت و تنها می توان انداخت گردن گزنهها.
شاید موجب می شوند آدم کارهای غیرمنطقی انجام دهد. بی علت در ماشین نشستم. بی علت فندک ماشین را فشار دادم. فندک ماشین که بیرون پرید، دیدم سرخ نیست، فکر کردم که داغ نشده است.
بیخودی فندک را به گونه ام چسباندم و جیز…متاسفانه نور روز مانع از تماشا سرخی فندک شده بود. فندک را به شیشه ماشین کوباندم.
پیاده شدم از باغ هم بیرون رفتم و داد زدم. اینکه چه شد که اینطور شد را تعریف کردم. کسی اهمیتی نداد. بالاخره کسی برای دروغ های یک نوجوان تره هم خرد نمی نماید. دروغ نگفتم، ولی به هرحال، از حوصله جمع خارج بودم.
شب دوباره برنامه فیلم بود. عمویم باز آمد. خوب بود. بعد فیلم هم رفتیم در باغ چوب جمع کردیم و آتش درست کردیم. دخترعموها، پسرعموها و پسرعمه ها آغاز کردند درمورد جن صحبت کردند.
آن روزها مُد بود. شب به صبح رسید و فردا راهی لاهیجان شدیم. دخترعمویم عینک تازه و گران خریده اش از دستش در رفته و افتاده بود در مسیر آبشار شیطان کوه لاهیجان. پدر ما را درآوردند که آن عینک چقدر گران بود و فلان بود و…
آخرش هم پیدا نشد. تصمیم گرفتند که از لاهیجان برگردند و دیگر به انزلی نرفتیم. شام را خوردیم و راهی قزوین شدیم.
این آخرین سفر دسته جمعی بود. حالا دیگر شوهر عمه ام در بستر بیماری است. حالا دیگر خانه ای در کوچصفهان نیست. حالا دیگر حال آن روزها نیست. پارکینگ بام لاهیجان، یاد آن روز را در فکر من مرور می نماید. حالا هر خاطره گزنه می گردد و می چسبد به دلم.
منبع: علی بابا